یه حال عجیب
نمیدونم چرا دارم خفه میشم , یه عالمه حرف, شعر, داستان
و متن بیخ گلوم گیر کرده, حالت خییلی بدیه
نمیدونم این قصه ها و حرف ها چیه که بیخ گلوم
چسبیده و هرچی مینویسم و میخونم ازش کم نمیشه...
یه چیز مثل بختک , یه حس خفگی عذاب دهنده...
نمیدونم شاید قراره وقتی بنویسم که بتونم معجزه خلق کنم
اما امیدوارم ذهن درهم و گنگم آروم بشه
از این پریشونی بی دلیل و این اضطراب بیزارم....
خدایا نذار خفه بشم....کمکم کن خالق چیزی باشم که
مدت هاست دنبالشم...
اونوقته که آرومم , به این میگن آرامش بعد از طوفان
خدایا نشونم بده اون جرقه چیه که مدت هاست دنبالشم..