یه حال عجیب

نمیدونم چرا دارم خفه میشم , یه عالمه حرف, شعر, داستان

و متن بیخ گلوم گیر کرده, حالت خییلی بدیه

نمیدونم این قصه ها و حرف ها چیه که بیخ گلوم

چسبیده و هرچی مینویسم و میخونم ازش کم نمیشه...

یه چیز مثل بختک , یه حس خفگی عذاب دهنده...

نمیدونم شاید قراره وقتی بنویسم که بتونم معجزه خلق کنم

اما امیدوارم ذهن درهم و گنگم آروم بشه

از این پریشونی بی دلیل و این اضطراب بیزارم....

خدایا نذار خفه بشم....کمکم کن خالق چیزی باشم که

مدت هاست دنبالشم...

اونوقته که آرومم , به این میگن آرامش بعد از طوفان

خدایا نشونم بده اون جرقه چیه که مدت هاست دنبالشم..

[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد